مــــادرانه
سلام متین من پسرنازنینم گفتم برایت بنویسم از آنچه در دل دارم ونمی تونم بگم...شاید مجالی نباشه که برایت بگم...نمی دونم که اصلا این وبلاگ و دل نوشته های من روزی چشمای زیبای تو رو زیارت خواهند کرد یانه ... نمی دونم ان روزها کجایی وشبها در آغوش کدام یار آرامش رو در می یابی وصبح ها با نسیم کدام دوست به پا خواهی خواست ولی مهم این هست که الان واین روزها من شبها رو با گرمای آغوش تو پایان میدهم وصبح ها باصدای نفس تو روز را از سر می گیرم امشب یاد روز اولی که بدنیا آمدی افتادم و توی ذهنم تداعی میکنم روزی که سراسر وجودم یک شوق عجیب فراگرفته بود شوقی همراه ترس عشقی همراه با وحشت چرا که نگران سلامتیت بودم وباید هرچه زودتر اسبا...